دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

-منو كجا مي بريد؟ من با اين بچه كاري نكردم. نذاشتم حتي يك لحظه آب توي دلش تكان بخورد مرا به چه جرمي گرفتيد؟ رهايم كنيد... فرياد زن فضاي سالن پاسگاه را پر كرده بود. ماموران او را كشان كشان مي بردند تا حكمش معلوم شود. صداي هق هق گريه زن با فريادهاي از روي عجزش تركيب شده بود. همه او را به چشم يك آدم ربا مي ديدند و در هر گوشه سالن چشم ها بدون كوچكترين ترحمي او را مستحق مجازات مي ديد. در يك گوشه اشك شوق مادر و پدري جوان كه بعد از مدت ها بي خبري از نوزادشان او را يافته بودند،‌گويا احساسات همه را به جريان انداخته بود. چه كسي باور مي كرد آن دو زن، روزي دوستان صميمي يكديگر بودند و اكنون جاي ان همه صميميت را خشم و نفرت پر كرده است. اعظم و سوري كه از آشناييشان با هم مدت زيادي نمي گذشت ظرف همان مدت كوتاه، با هم روابط نزديك و دوستانه اي پيدا كرده بودند. طوري كه هر كس نمي دانست فكر مي كرد دوستان چندين و چند ساله ي يكديگرند.


بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد